خشم، واکنش رایج دیگری است به موقعیت تنشزا که میتواند به پرخاشگری هم بیانجامد. بررسیهای آزمایشگاهی نشان داده بعضی جانوران در برابر تنشزاهای گوناگون همچون ازدحام، ضربه برقی و عدم دریافت غذایی که انتظارش را کشیدهاند پرخاشگری نشان میدهند. ضربه برقی به هر یک از دو جانوری که با هم در قفس واحدی هستند موجب می شود با هم نزاع کنند و همزمان با قطع ضربه، دست از نزاع بردارند. در برابر ناکامی، کودکان غالباً خشمگین میشوند و دست به پرخاشگری میزنند. اینکه بتوان نسبت به خاستگاه ناکامی دست به پرخاشگری مستقیم زد، نه همواره میسر است و نه کاری است عاقلانه. گاه خاستگاه ناکامی مبهم و ناملموس است و شخص به جستجوی محملی بر میآید تا این هیجانش را نثار آن کند. گاهی کسی که ناکامی را ایجاد کرده چندان نیرومند است که حمله ور شدن به آن خالی از خطر نیست هنگامی که راه بر حمله ی مستقیم در بروز ناکامی بسته باشد، ممکن است پرخاشگری جابجا شود به این معنا که عمل پرخاشگری به جای علت واقعی، متوجه شخص یا شی بی تقصیری گردد. برای نمونه کسی که در محل کارش توبیخ شده، خشم و غضب بیرون نریخته را بر سر خانواده خود میریزد، دانشجویی که از نمره نامنصفانهی استادش خشمگین است با هم اتاقیش درگیر میشود؛ کودکی که در فعالیتهای مدرسه دچار ناکامی شده به جان وسایل مدرسه میافتد(براهنی به نقل از ریتا ال. اتکینسون،۱۳۸۴).
۳- خمودگی و افسردگی : در برابر جدایی ،محرومیت یا ناکامی،پاره ای از نوجوانان واکنش اضطرابی افسرده واری را که به منزله ی یک پاسخ حمایتی واقعی است،نشان میدهند. مع هذا نباید اضطراب و افسردگی را یکسان دانست . اضطراب همواره بر تجلیات روانی دیگر مقدم است و مبارزه ی فرد را علیه خطری که به نظر میرسد وی را تهدید میکند،نشان میدهد.دردناکتر شدن تدریجی این مبارزه با آشکار شدن پاسخ افسرده وار می انجامد،پاسخی که برای مدتی با پاسخ اضطرابی درهم تنیده می شود تا بهتدریج جانشین آن شود.این حالت اغلب جنبه موقت دارد و با استقرار روایط جدید و گسترش رغبتهای نو ،به افول می گراید.واکنش های اضطرابی افسرده وار معمولا در آغاز نوجوانی ،در افرادی که در مرحله ی نهفتگی یا پیش- نوجوانی دارای رگه های هراسی یا وسواسی بوده اند،بروز میکند(براکونیه و فراری،۱۹۷۶).
هر چند پاسخ معمول آدمی به ناکامی، پرخاشگری فعال است با این حال رفتار وارونه ی آن یعنی کناره گیری و خمودگی نیز رواج دارد. وقتی شرایط تنشزا استمرار پیدا کند و شخص توفیقی در حل و فصل آن نداشته باشد، ممکن است خمودگی عمیق شده و به صورت افسردگی درآید. نظریه درماندگی آموخته شده (سلیگمن، ۱۹۷۵) نشان میدهد که ممکن است رویدادهای آزاردهنده مهارنشدنی منجر به افسردگی شود. رشته آزمایشهایی نشان داد که سگ در قفس دوسره( دستگاهی که دو بخش آن را مانعی از هم جدا میکند) به سرعت یاد میگیرد برای فرار از ضربهی برقی خفیفی که از طریق تور سیمی کف قفس به پاهایش وارد میشود به بخش دیگر آن بپرد. اگر چند ثانیه پیش از وصل شدن جریان برق به توری کف قفس، چراغی روشن شود سگ یاد میگیرد که با دیدن این نشانه به بخش بیخطر قفس بپرد و گرفتار ضربه برقی نشود. اما اگر قبلاً سگ در موقعیتی قرار گرفته باشد که نتوانسته از ضربهها اجتناب کند یا بگریزد، یعنی هیچ کوششی از جانب سگ موجب پایان گرفتن ضربهها نشده باشد، در آن صورت بعدها وقتی سگ در شرایط گریزپذیر هم قرار بگیرد. فراگیری پاسخهای گریز برایش بسیار دشوار میکند یعنی هر چند پرش سادهیی به بخش دیگر قفس او از عذاب میرهاند با این حال در جای خودش مینشیند و ضربهها را تحمل میکند. بعضی از این سگها حتی اگر آزمایشگر آن ها را از روی مانع بگذارند تا متوجه راه و روش نجات بشوند نیز این رفتار را دیگر یاد نمیگیرند. آزمایشگران به این نتیجه رسیدند که این قبیل سگها بر اثر تجربه قبلی یاد گرفته بودند که در اجتناب از درد، درماندهاند و بنابرین در این موقعیت تازه نیز دست از کوشش و تلاش نشسته بودند. غلبه حیوان بر این گونه درماندگی آموخته شده دشوار مینمود. (آورمیر و سلیکمن ، ۱۹۶۷). نه در همه آدمیان بلکه در بعضی از آنان در پاسخ به رویدادهای مهارنشدنی و غیر قابل کنترل، درماندگی آموخته شده به صورت خمودگی، کنارهگیری و رخوت ایجاد میشود. در پرتو این واقعیت که درمانده شدن آدمیان در پی رویدادهای مهارشدنی همهگیر و فراگیر نیست بلکه چالش و تلاش ناشی از این قبیل رویدادها را بعضی مردم حتی استقبال هم میکنند، در نظریه اولیه درماندگی آموخته شده تغییراتی باید وارد میشد (ورتمن و برم، ۱۹۷۵)،. در عین حال برای درک علت وادادن بعضی مردم به رویدادهای دشوار و پذیرفتن و گردن نهادن بر آن ها هنوز نظریه اولیه درماندگی آموخته شده کارساز است. برای نمونه این نظریه در تبیین عصیان نکردن زندانیان اردوگاههای نازی به این صورت به کار رفته است که: زندانیان متقاعد شده بودند که هیچ کاری از دستشان بر نمیآید و به همین جهت دست به فرار نمیزند. زنان تحت ستم شوهر نیز کمتر تلاش میکنند از وضع موجود بگریزند. این قبیل زنان میگویند از ترس پاسخ احتمالی شوهر یعنی رها کردن خانه و زندگی، یا از جهت نداشتن منابع اقتصادی برای تامین خود و فرزندانشان احساس درماندگی میکنند(همان منبع).