در اینجا باید یک تمایز را قائل شد که در ادمه این نوشتار مفصل به ماهیت و محدودیت های آن می پردازیم؛ یعنی از حیث خارجی مفهوم حق تعیین سرنوشت به عنوان یک اصل حقوق بین الملل عرفی، شامل مردم مستعمرات و مردم تحت سلطه بیگانه می شود و برای آن متضمن حق استقلال و تشکیل دولت مستقل فارغ از سلطه بیگانه است. (اخوان خرازیان،۱۳۸۶، ۹۹) از حیث داخلی، فقط مردمی که تحت سلطه رژیم های نژاد پرست قرار دارند، از این حق برخوردارهستند و در عین حال برای آن ها حق تعیین سرنوشت تنها به عنوان حق دسترسی به پروسه های سیاستگذاری مطرح بوده و حق جدایی و استقلال برای آن ها شناسایی نمی شود.
- تاریخچه و شکل گیری حق تعیین سرنوشت
همواره ادعا شده است که حق تعیین سرنوشت یک نظریه مجرد و بی زمان نیست، بلکه در بستر تاریخی معین به وجود آمده است. به زعم ما این ایده اگرچه جدید نیست، با این حال درباره مبدأ و منشا آن اتفاق نظری وجود ندارد. از نظر بسیاری از کارشناسان، عملاً و در واقع تاریخ اصل تعیین سرنوشت به صلح وستفالی درسال۱۶۴۸برمیگردد.یعنی از نظر تاریخی شکل گیری مفهوم حق حاکمیت با آغاز عصر دولت ملت و دولت مدرن ارتباط نزدیکی دارد.
به عنوان نقطه شروعی مناسب تر می توان گفت ایده فلسفی تعیین سرنوشت در خلال قرن هیجدهم ظهور یافت که به آزادی و تقدم اراده فردی مربوط بود و برای هر نوع از گروه هایی که می توان گفت دارای اراده ای جمعی هستند به کار گرفته شد؛ اندیشه ای که از تفکر باستانی یونانیان درباره جامعه سیاسی ، نشأت گرفته است به روشنی در آثار و اندیشههای ژان ژاک روسو بیان شده است. روسو اساس اندیشههای مدرن درباره دموکراسی و مشروعیت حکومت اکثریت را بنا نهاد. بعدها، متفکران دموکراسی، به ویژه جان استوارت میل، با تاکیدی که بر دولت انتخابی به عنوان مطلوب ترین شکل نظام سیاسی داشتند، این دیدگاه را چنین تکمیل کردند: « وقتی این اندیشه پذیرفته شود که دولت نماینده مردم باشد و ابزاری برای تحقق جمعی اصل حاکمیت فردی، در این صورت دولت انتخابی کوتاه ترین راه برای تحقق اندیشه حاکمیت ملت ها خواهد بود.
این مفهوم که در اعلامیه استقلال آمریکا۱۷۷۶(رضایت ملت) و در اعلامیه حقوق بشر انقلاب فرانسه (۱۷۸۹)(حق الهی مردم)مستتر بود(ایوانز و نونام،۱۳۸۱،۷۵۴) از لحاظ عملی نقش مهمی در وحدت آلمان، ایتالیا، استقلال بلژیک و یونان نیز ایفا کردهاست انقلاب در فرانسه با تحول در کشورهای آمریکای شمالی و جنوبی همگام بود: شورش علیه حاکمیت انگلیس در شمال(۱۷۷۶ ۱۷۸۳) و قیام علیه سلطه اسپانیا در جنوب (۱۸۲۰ ۱۸۲۸) که در اینجا، مبنای شورش سیاسی بود؛ یعنی رد حاکمیت قدرتهای امپراتوری اروپا از سوی گروهی از مردم و نخبگان با ویژگیهای مشترک قومی و زبانی که مخالف نادیده گرفتن حقوق سیاسی و حق تعیین سرنوشت جامعه خود بودند. شایان ذکر است که در اینجا نقطه تأکید بر فرانسه بدان دلیل میباشد که انقلاب کبیر فرانسه، چرخشی بود در انتقال ایده حق حاکمیت از پادشاهان به مردم که در شکل مشخص ملت تجسم مادی یافته بودند. حق تعیین سرنوشت نیز دقیقاً در این رابطه بود که به عنوان یک نظریه وارد تئوری سیاسی در تاریخ گردید.
از معاهده وستفالی تا انقلاب فرانسه، حقوق بین الملل، ناظر بر روابط بین دولت ها بود و ملت ها جایگاهی در حقوق بین الملل نداشتند. انقلاب فرانسه با اعلام حق تعیین سرنوشت و حق حاکمیت مردم، سرشت حقوق بین الملل را نیز دگرگون ساخت. از این پس، تمامی نهادها، یعنی دولت، ابزاری در اختیار ملت بودند، و با عنوان کردن این ایده که دو لت های سلطنتی ذاتاً جنگ طلب هستند و در مقابل ملت ها بنا به سرشت خود نمیتوانند جز یک رابطه برادرانه، نوع دیگری از روابط را برقرار سازند. اما جنگ جهانی اول واقعه ای بود که در آن اصل حاکمیت ملی، که تا آن زمان به اروپا و گروههای سفید پوست آمریکا محدود می شد، به عنوان یک اصل جهانی اعلام شد که شکل انقلابی آن را انقلاب بلشویکی روسیه(۱۹۱۷) و شکل لیبرال آن را رئیس جمهور ایالات متحده آمریکا وودرو ویلسون(۱۹۱۸) بیان میکردند.
قبل از جنگ جهانی اول بسیاری از ملی گرایان استدلال میکردند که حقوق آن ها بدون جدایی از طریق ایجاد حقوق فدرال و منطقه ای در درون کشورها یا به شکل استقلال فرهنگی تحقق یابد: در برخی کشورها چکسلواکی، بلژیک، سوئیس وضعیت چنین باقی ماند. اما پس از جنگ جهانی اول، حق تعیین سرنوشت به گونه ای روز افزون به استقلال کامل مرتبط گردید. در آن زمان و طبق اعلامیه ۱۴ ماده ای ویلسون این اصل یکی از بنیادی ترین اصول حاکم بر نظام بینالمللی گردید به گونه ای که آشکارا با مدنظر قرار دادن آن در رفتار کشورها (و بعدها متندر منشور ملل متحد) به منصه ظهور رسید. پس از جنگ جهانی اول، این امید وجود داشت که حقوق بین الملل، گسترش دموکراسی و پیروزی اصل حق تعیین سرنوشت میتواند به درگیری بین کشورها پایان دهد. زیرا با هدف کنار زدن رهیافت قدیمی در عرصه بینالمللی، بر گرایش دولت محور، در تعاملات بینالمللی ترجیح داده شد. بر اساس رهیافت قدیمی، جامعه جهانی از قدرتمندان تشکیل شده است: دولت های برخوردار از حاکمیتی که هر کدام اساساً منافع سیاسی رهبران خود را دنبال میکردند.
روابط میان تابعان بینالمللی در حقیقت به روابط میان گروههای حاکم رهنمون می شود که منافع اتباع خود را تنها هنگامی مد نظر قرار میدهند که از سوی قدرت های بیگانه مورد تهدید واقع شود یا تنها زمانی که حمایت منافع مذبور در ارتباط مستقیم با منافع رهبران کشور باشد؛ برعکس تعیین سرنوشت بدین مفهوم بود که افراد و ملل در مناسبات بینالمللی خود حرفی برای گفتن داشته باشند. چرا که دولت های برخوردار از حاکمیت دیگر نمی توانند آزادانه بر آن ها ستم کنند. این اصل دموکراتیک، خواهان رضایت حکومت شوندگان تمامی دولت های برخوردار از حاکمیت بود: مردم همواره باید این حق را داشته باشند تا آزادانه حاکمان خود را انتخاب کنند. علاوه بر این، مردم هر سرزمینی می بایست از هر گونه فشار خارجی به ویژه حکومت استعماری مصون باشند. بنابرین، این اصل بعد از جنگ اول و شاید به طور ناگهانی به معیار جدیدی برای قضاوت در خصوص مشروعیت قدرت در صحنه بینالمللی تبدیل شد: احترام به تمایلات و آرمانهای مردم و ملت ها.